اینم از بهار! تغییر همیشه اولش سخته! یه روز تصمیم می گیری راهتو عوض کنی؛ اولش سخته بعد درست میشه! یه روز می خوای خونه تو عوض کنی؛ اولش سخته بعد درست میشه! یه روز می خوای دنیاتو عوض کنی؛ اولش سخت نه، خیلی سخته؛ بعد درست میشه! منم که آدمِ روزای سخت! دلم گرفته فقط! یه کمم نه، اندازه همین دنیای در حال تغییر که بازم خودِ خودم قهرمانشم!
پی نوشت: نشسته ام به در نگاه می کنم. دریچه آه می کشد.تو از کدام راه می رسی. خیال دیدنت چه دلپذیر بود. جوانی ام در این امید پیر شد. نیامدی و دیر شد! #هوشنگ_ابتهاج
میگه می خندی همیشه، اون تَه تَه های اسفند که دنبالِ بالاپایین کردنِ ماهی قرمزا و هول هولی سوا کردن دونه های درشت سنجدی؛ چشمات نمی خنده ولی! میگم آخه غم داره تَهِ همه چی! ته قصه، ته آرزو، ته عشق، تهِ سال! غیر از این میشه؟ میگه هر چی شروع بشه یه روز تموم میشه دیگه! خوب تموم میشه! میگم ببین چطوری می گذره. ببین ته زمستونی نمیذارن نفس بکشیم! یه راسته جدول رو بگیریم بریم یادمون بره کجاییم! میگه می دونم دردت چیه. غصه ت غصه ی پاییزه! که بشینی عین دیوونه ها برگای درختای ولیعصر رو بشمری ببینی کی آخریش میریزه! کی تموم میشه. خودت نمی دونی چرا؛ من می دونم ولی! میگم چرا خب! میگه آخریش که بریزه، همه ی دنیا که نارنجی بشه؛ تموم که بشه؛ یه چیز بهتر شروع میشه! میگم زمستون میاد! دی و آسمونِ قرمز! میگه اصلا رسالت آدم همینه؛ انتظار! میگم معلوم نیست کجا تموم میشه کی شروع!میگه خوب تموم میشه! میگم خسته م؛ اینجوری که می دون همه می ترسم! انگار قراره تموم بشه بدونِ مرداد؛ بدون پاییز؛ بدونِ دی! میگه غمت نباشه؛ بهار میاد. اینه چاره!
پی نوشت: امان از اسفند نفس گیر!
آدمی بدون عشق نمیتواند زندگی کند.
ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ.
ﻧﻪ ﺍﺯ ﻛﺴﯽ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﯽ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ،
در ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ
و ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﻛﻪ ﺗﺒﺎﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ،
ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﻡ.
ﻧﻪ!
ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻛﻨﺪ.
#کلیدر #محمود_دولت_آبادی
پی نوشت: وقتی بیا ، که رد کردن ممکن نباشه!
پی نوشت ٢: معلومه خیلی حرفام بالا گرفته نه؟! چند وقته نمی تونم بنویسم! چند وقته؟! یک ماه؟ بیشتر یا کمتر؟ !
امروز تولدم بود! بیست و هفت سال پشت سرمه و امیدوارم به سال های پیش رو ؛ تا جایی که فرصت باشه! خوشحالم اندازه همه دنیا . خدا رو شکر می کنم و در همین لحظه خوشبختم و امیدوار؛ روزگار جوانی ادامه داره و مستِ روزای قشنگش خاطره می سازم. تَهِش همه چیز سر جاش میشینه! با تمام وجودم مطمئنم! آخرش گرمای مرداد رو می دوزم به سرمای دی! دی ماهِ قشنگِ دوست داشتنیم! می دوزم! با کوک زیگزاگی ، محکمِ محکم! تولدم مبارک!
پی نوشت: دی؛ دانای آفریننده!
پی نوشت٢: بعد از دقیقا نوزده سال ، امسال اولین سالی بود که روز تولدم امتحان نداشتم!
پی نوشت٣: هنوزم فکر می کنم باید اسمم مسیح می بود!
به وقتِ یازدهِ دی ماهِ هزارو سیصد و نود و هفت
اول ژانویه 2019
آخرش تنهایی همه ی جدولای دنیا رو تموم می کنم همینجوری یواش یواش، با همین کتونیای قرمزم! دیگه نه ثانیه هارو می شمرم نه قدم هامو! آقا فشار خون گرفتیم بس که دلمون شورِ کیلو کیلو شیرینی رو زد که نه فرق کوچه های تنگِ مهتابی با جدولای یک در میون خُرد و خاکشیر رو با متر متر خیابون پهن و شیک با خط کشی های سفید میفهمن و نه میدونن دلتنگی عصرای پاییزو لابه لای قفسه های بالا و پایین شهرکتاب جا گذاشتن یعنی چی!
نه خنده های جیرجیرکای شب نشینِ پشت پنجره رو میشناسن و نه هیچوقت مست بوی نشونه های چوبی لای کتاب، گریه های امپراطور و شب های روشن و شاملو وَرق زدن! خسته شدیم بس که سر هر خونه جدول، پشت سرمونو نگاه کردیم و هی منتظر شدیم و جای جفت جفت کتونیِ رنگی رنگی و خاکی گِلی، کفشای واکس خورده و سیاه دیدیم که نه حال خوردن بستنی قیفی رو زیر آسمون بارونی آذر و دمای زیر صفر دی میدونن و نه صدای ستاره هارو از میلیون سال نوری اونورتر میشنون! نه هیچوقت غمِ آکاردئون والس غروبای باغِ فردوس رو درسته قورت دادن و نه فرقِ چراغای آبی و قرمزِ سی تیر رو با میلیون تا تیرک سیمانی شبیه هم وسط این همه اتوبانِ عریض و طویل می دونن! نه قدم به قدم هوای وارونه ی آذر رو با موجِ سینوسی لُمُلین دنبالِ یه گوشه از مرداد نفس کشیدن و نه شمردن ثانیه ها رو از کنار رویاهای دور و نزدیک بچه های خیابون انقلاب بلدن! ثانیه ها رو وقتی میشه شمرد که گذشتنی باشن! حتی کند و آهسته، حتی خسته و بی حال! وسط این همه، بفهم زمان بدون تو سر گذر ندارد!
پی نوشت: این پیاده رو شلوغِ ساکتِ تنها
این بیمزه ها و بیرنگ ها و جور ناجورِ اسپرسوهای دمِ غروب کافه نادری حتی!
بوی غریب خلا و مزه ی ناگوارِ گوارایِ نبودن و حسِ شورِ تیزِ تلخِ سه نقطه های پُر نشدنیِ همین حوالی!
با چهارخونه های قرمز و سفید و مردِ سبزِ دو هزارساله کافه؛ پُشتِ میز سُستِ کنارِ هشتیِ آبیِ پُرِ خاطره ی صدسال نبودن و بد و بدتر و اصلا از عدم!
هی پلک و هی آدمای آبیِ همرنگِ شیشه ریزه های هَشتی و آدمای قرمزِ همرنگِ چهارخونه و آدمای بی رنگِ محوِ سایه ای و آدمای سبزِ همرنگِ همون سال های بودن و تهرانِ "طهران" و فنجونِ نیم قرنیِ سفید و قهوه یِ بی قصه یِ افاده ای!
طعم غریبِ بی خاطره یِ اسپرسویِ حسرت بارِ بیمزه دستگاهیِ دورِ دور!
بدون مرِد سبز و بدون آبی های هشتی و قرمزای چهارخونه ای و بدونِ نبودن و بدون خلا و بدون زمان و با رنگِ هزاررنگِ موندنی! باورِ لحظه های غنیمت و خیالِ عناصر تنفس!
به وقتِ نیمه شبِ دور؛ نیمه روزِ نزدیک؛ تداخل جای خالی زمان و اتفاقات مکرر.
دلم خیلی برای پاییز تنگ شده! برای آبان قشنگم، برای آذر ماه دلگیرم! برای مستیِ هوایِ خیسِ نارنجی و زردم! بعضی از روزا چقدر غریب میگذرن. چقدر ترسناک! امروز خیلی ترسیدم. وقتی همه ی عمرت سعی میکنی شجاع باشی؛ بعد یهو یه جایی میبینی چقدر ترسیدی، از خود این هم می ترسی! از اینکه پس این همه تلاش کردی، این همه شجاع بودی، چی شد پس؟! به این فکر میکنی نکنه اصلا شجاع نبودی! نکنه جای این همش تو فکر این بودی که نکنه بترسم! چوب خطم پر شده. لبریز لبریزم. پُرِ پُر. وقتی فکر انقدر قوی هستی که میتونی همه ی نشدنی ها رو تنها شدنی کنی، یه تنه همه چیزو حل کنی، بعد یه دفعه نگاه کنی ببینی این حالت اون حالی نیست که باید باشه، نگاه میکنی به پشت سرت که بفهمی کجا رو اشتباه رفتی! کاش الان یه جا از دنیای به این بزرگی پاییز بود. چی میشد مگه؟!
پی نوشت: منِ آسیمه سر، بی بال و بی پر مانده.
درباره این سایت